تاریخ : چهارشنبه, ۱۴ آبان , ۱۴۰۴ Wednesday, 5 November , 2025
0

داستان زیبای پیتر خرگوشه

  • کد خبر : 85722
  • ۱۴ آبان ۱۴۰۴ - ۱۸:۱۰
داستان زیبای پیتر خرگوشه

  قصه کودکانه پیتر خرگوشه    روزی روزگاری، چهار خرگوش کوچک بودند به نام‌های فلاپسی، ماپسی، دم‌پنبه‌ای و پیتر. آنها با مادرشان، خانم خرگوشه‌ی پیر، در تپه‌ای شنی زیر ریشه‌ی یک درخت کاج بزرگ زندگی می‌کردند.   در صبحی زود، خانم خرگوشه گفت: «بچه‌های من، می‌توانید به دشت یا پایین جاده بروید، اما به باغ […]

 

قصه کودکانه پیتر خرگوشه 

 

روزی روزگاری، چهار خرگوش کوچک بودند به نام‌های فلاپسی، ماپسی، دم‌پنبه‌ای و پیتر.

آنها با مادرشان، خانم خرگوشه‌ی پیر، در تپه‌ای شنی زیر ریشه‌ی یک درخت کاج بزرگ زندگی می‌کردند.

 

در صبحی زود، خانم خرگوشه گفت:

«بچه‌های من، می‌توانید به دشت یا پایین جاده بروید، اما به باغ آقای مک‌گرگور نروید! یادتان باشد، پدرتان همان‌جا اتفاق بدی برایش افتاد؛ خانم مک‌گرگور او را درون پای گذاشت!»

بعد سبد و چترش را برداشت و گفت: «من به نانوایی می‌روم. مواظب باشید و شیطنت نکنید.»

 

او از خانه بیرون رفت تا یک قرص نان قهوه‌ای و پنج نان کشمشی بخرد.

 

فلاپسی، ماپسی و دم‌پنبه‌ای که خرگوش‌های خوبی بودند، برای چیدن شاه‌توت به جاده رفتند.

اما پیتر که همیشه کنجکاو و بازیگوش بود، مستقیماً به سمت باغ آقای مک‌گرگور دوید و از زیر دروازه سُر خورد!

 

اول چند برگ کاهو و لوبیا خورد، بعد کمی تربچه، و وقتی حالش کمی به‌هم خورد، دنبال جعفری گشت.

 

خرگوش کوچک

 

در همان وقت، ناگهان در انتهای ردیف خیارها، چشمش به آقای مک‌گرگور افتاد!

مرد روی چهار دست و پا مشغول کاشتن کلم‌های جوان بود. تا پیتر را دید، پرید و فریاد زد:

«دزد! بایست!» و با چنگک به دنبال او دوید.

 

ماجراهای خرگوش

 

پیتر از ترس جان می‌دوید و چون راه برگشت به دروازه را یادش نبود، هر طرف می‌رفت.

در این میان، یکی از کفش‌هایش بین کلم‌ها و دیگری میان سیب‌زمینی‌ها جا ماند.

بعد از آن، روی چهار دست و پا دوید تا سریع‌تر فرار کند، اما بدبختانه داخل تور انگورفرنگی گیر افتاد و دکمه‌های ژاکت تازه‌ی آبی‌رنگش به توری چسبید.

 

داستان آموزشی کودکان

 

پیتر گریه‌اش گرفت، اما چند گنجشک مهربان بالای سرش پرواز کردند و با جیغ‌هایشان تشویقش کردند که خودش را آزاد کند.

در همین موقع، آقای مک‌گرگور با یک الک آمد تا او را بگیرد، اما پیتر با تلاش زیاد خودش را بیرون کشید و ژاکتش را پشت سر جا گذاشت.

 

سپس به انبار ابزار دوید و داخل قوطی آب پنهان شد. قوطی برای پنهان شدن عالی بود، اگر فقط آن‌قدر پر از آب نمی‌بود!

 

آقای مک‌گرگور می‌دانست پیتر در انبار است. شروع کرد به بلند کردن گلدان‌ها تا پیدایش کند.

پیتر ناگهان عطسه کرد — «کِرتیشو!» — و مک‌گرگور سریع برگشت و خواست پایش را روی او بگذارد.

اما پیتر از پنجره بیرون پرید، چند گلدان را واژگون کرد و فرار کرد. مک‌گرگور دیگر خسته شده بود و دست از تعقیب برداشت.

 

پیتر گوشه‌ای نشست تا نفس تازه کند؛ خیس و ترسان بود و نمی‌دانست کجا برود.

بعد از مدتی، موش پیر کوچکی را دید که از پله‌های سنگی بالا و پایین می‌رفت و نخودفرنگی برای خانواده‌اش می‌برد.

پیتر از او پرسید دروازه کدام طرف است، اما موش با دهان پر فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. پیتر دلش گرفت و شروع به گریه کرد.

 

سپس سرگردان در باغ چرخید تا شاید راه خروج را بیابد، اما فقط بیشتر گیج شد.

کمی بعد به برکه‌ای رسید که آقای مک‌گرگور از آن آب می‌کشید. در کنار برکه، گربه‌ی سفید و آرامی نشسته بود و به ماهی‌های قرمز نگاه می‌کرد. فقط دمش گاهی تکان می‌خورد.

پیتر با خود گفت: «بهتر است به او نزدیک نشوم. بنجامین پسرعموی من گفته بود گربه‌ها خطرناک‌اند.» و بی‌صدا دور شد.

 

او دوباره به سمت انبار برگشت، اما صدای بیلچه‌ای از نزدیکی شنید.

با ترس زیر بوته‌ای پنهان شد، اما چون خبری نشد، بیرون آمد و روی یک فرغون نشست تا اطراف را ببیند.

در آن‌جا ناگهان آقای مک‌گرگور را دید که در حال بیل زدن پیاز بود؛ پشتش به پیتر بود و دروازه درست آن طرفش!

 

پیتر آهسته و بی‌صدا از فرغون پایین پرید و در امتداد مسیر باریکی میان بوته‌های انگورفرنگی سیاه دوید.

مک‌گرگور در آخرین لحظه او را دید، اما پیتر با تمام توانش دوید، از زیر دروازه گذشت و بالاخره به جنگل رسید.

 

آقای مک‌گرگور ژاکت و کفش‌های کوچک پیتر را برداشت و برای ترساندن کلاغ‌ها در باغ آویزان کرد.

 

قصه برای کودکان

 

پیتر بدون آن‌که حتی یک‌بار پشت سرش را نگاه کند، دوید و دوید تا به خانه، زیر درخت کاج بزرگ، رسید.

آن‌قدر خسته بود که روی شن‌های نرم جلوی لانه افتاد و به خواب رفت.

خانم خرگوشه وقتی او را دید، با خود گفت: «این دومین ژاکت و جفت کفشی است که این پسر در دو هفته از دست داده!»

 

متأسفانه پیتر آن شب حالش خوب نبود.

مادرش او را به رختخواب برد، چای بابونه درست کرد و گفت:

«فقط یک قاشق قبل از خواب، عزیزم.»

 

اما فلاپسی، ماپسی و دم‌پنبه‌ای که بچه‌های خوبی بودند، برای شام نان، شیر و شاه‌توت خوردند و خوشحال خوابیدند.

 

داستان مصور کودک

 

گردآوری: بخش کودکان ستاره آبی

 

لینک کوتاه : https://bluestartailors.com/?p=85722

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.