تاریکی درون؛ روایتهایی از کابوسهای ذهنی
داستان (روحی که شد)/ داستان ترسناک/هیجانی روانشناختی
صدای بوق دستگاهها تنها چیزی بود که او را به واقعیت وصل نگه میداشت.
دکتر جی کنار تخت او نشسته بود و به نوسان ضعیف و لجباز زندگی خیره شده بود.
سه هفته. سه هفته از وقتی که او را در پایین پلههای خانهاش پیدا کردند، جمجمهاش شکسته، بدون هیچ شاهدی. سه هفته از وقتی که پلیس امیدش را برای یافتن مهاجم از دست داد.
سه هفته که روزنامهها و شبکههای خبری یک تیتر را تکرار میکردند:
«سارا ساهای، رواندرمانگر معروف کودکان، مورد حمله قرار گرفت و همچنان در کما. مهاجم هنوز آزاد. تحقیقات پلیس زیر ذرهبین.»
و حالا، برخلاف همه پیشبینیها، او تکان خورد.
«جی…» صدایش خشدار و لرزان بود.
جی به او نزدیک شد، قلبش تند میزد. «من اینجام. تو در امانی.»
او با چشمانی پر از سردرگمی به جی نگاه کرد. «یادم نمیاد… چی شده؟»
جی با ملایمت گفت: «اشکالی نداره. لازم نیست یادت بیاد.»
خارج از آرامش سرد اتاق بیمارستان، شهر به چرخش خود ادامه میداد. داخل اتاق، زندگی قدیمی ،یا چیزی شبیه به آن ،بهآرامی دوباره شکل میگرفت.
آپارتمانش همان بو را داشت.
صابون اسطوخودوس. غبار. کاغذهای قدیمی.
اما چیزی درست نبود.
او این را حس میکرد، لرزشی زیر کفپوشها، زیر پوستش. مثل یک ضربان قلب دوم.
اولین نامه صبح روز بعد رسید.
بدون پاکت. بدون فرستنده. فقط تکهای کاغذ، با دقت تا شده.
«تو هیچوقت نمیتونی سارا باشی.»
دستهایش میلرزید وقتی نامه را به جی نشان داد.
جی اخم کرد و کاغذ را زیر و رو کرد، انگار پشت آن رازی پنهان بود. «چطور ممکنه کسی بدونه؟» زیر لب گفت. «هیچکس ،جز ما .»
گلوی ریا خشک شد. کسی میدانست. کسی میدانست که سارا مرده است.
«تو گفتی درستش میکنی،» ریا با صدایی گرفته گفت. «گفتی.»
«ریا.»
اسمش مثل شلاق در هوا پیچید.
«ریا، تو خودت پیشنهاد دادی. برای سارا. ما توافق کردیم. باید خودتو جمع کنی. اگه بتونیم قاتل رو پیدا کنیم.»
حقیقت مثل زخمی چرکین بینشان شکافته شد.
سه هفته پیش، وقتی دستگاهها زمزمه کردند که مغز سارا مرده است، جی ،ناامید برای یافتن پاسخی ،با یک نقشه موافقت کرد.
نقشهی ریا.
هیچکس نمیدانست سارا یک دوقلوی همسان دارد. ریا، که پس از کودکی شکستهشان پنهان شده بود.
ریا جای سارا را گرفت: لباسهایش، صدایش، خاطراتش. همهچیز برای به دام انداختن هیولایی که سارا را از پا درآورده بود.
اما چیزی در درون ریا در حال فروپاشی بود ،ترسی که نمیتوانست به جی یا هیچکس دیگری بگوید.
و آن ترس واقعی شد.
سه روز بعد، نامهی دیگری آمد. بدون نام، بدون آدرس.
«میتونی جی و بقیه رو گول بزنی، اما منو نه. من میدونم تو چی کار کردی.»
ریا نمیتوانست نفس بکشد. نمیتوانست فکر کند.
کسی میدانست. باید آن شخص را پیدا میکرد ،و ساکتش میکرد. مثل کاری که با سارا کرده بود.
خاطره مثل زخمی عفونی ترکید.
چطور خواهرش را کشت.
دستش میله آهنی را محکم گرفته بود. فریادهای سارا، خفه. یک ضربه به جمجمه.
سارا در گودالی از خون فرو ریخت.
تصادف نبود. رحم نبود.
قتل بود.
ریا مشتهایش را به سرش کوبید. هیچکس ندیده بود. هیچکس نمیتوانست بداند.
مگر اینکه ، قفلها. دوربینها. آژیرها.
او خودش را مثل جسدی در آپارتمان حبس کرد.
اما سومین نامه منتظرش بود.
گلوی ریا تنگ شد.
با پارانویا، فیلمهای دوربین امنیتی را چک کرد. هیچکس وارد نشده بود. هیچکس بیرون نرفته بود. هیچ دستکاریای نبود. این بار نامه را روی زمین پیدا کرد ،از زیر در اتاق خوابش سر خورده بود.
چطور ممکن بود؟
با دستهای لرزان دوباره نامه را خواند:
«دارم میام دنبالت.»
ناگهان همهچیز روشن شد.
او میز قدیمی سارا را زیر و رو کرد، دفترچه خاطراتش را بیرون کشید ،نفسش در سینه حبس شد.
دستخط سارا بود.
«نه،» زیر لب زمزمه کرد، کلمهای مثل خراش در گلویش. «تو مُردی. من کشتمت. من —»
مردهها برایش نامه مینوشتند. سارا برایش نامه مینوشت.
نامه را مچاله کرد، آتش زد و تماشا کرد که خاکستر شد.
آن شب، دوربینی کوچک در قفسه کتاب پنهان کرد که اتاقش را ،اتاق سارا را ،نشان میداد.
در اتاق خواب را سهقفله کرد، قلبش در قفسه سینهاش میکوبید.
با یک چشم باز خوابید.
با تکان شدیدی بیدار شد.
آرامش کمکم به بدنش برگشت ،تا وقتی که نگاهش به میز گیر کرد.
گوشهای سفید، از زیر کتابی به نام *افسانه سلامت عقل* بیرون زده بود.
ریا با پاهای لرزان جلو رفت، کاغذ را با انگشتان لرزان برداشت.
«نمیتونی از من قایم شی.»
جیغ کشید، نامه را انداخت و به سمت تلفن دوید.
«جی،» وقتی جواب داد، با گریه گفت، «خودشه. روح سارا. داره منو تسخیر میکنه.»
جی چند دقیقه بعد رسید، گیج و نگران، با خطوطی که روی صورتش حک شده بود.
«داری چی میگی؟» با عصبانیت پرسید. «دیوونه شدی؟»
«من کشتمش!» ریا با لرز فریاد زد. «میله رو برداشتم. زدمش. سارا رو کشتم! حالا داره برمیگرده دنبالم.»
چهره جی از وحشت جمع شد.
«تو؟ چی؟» عقب رفت، انگار ریا او را هم زده بود.
«تو کشتیش؟» زیر لب زمزمه کرد، صدایش شکست.
«من —» ریا نفسش را با زور کشید. «اون همهچیز داشت! زندگی عالی! پدر و مادر عالی! من دیگه نمیخواستم یکی دیگه باشم.»
مشتهای جی گره شد. شانههای ریا را گرفت، صدایش پایین و پر از خشم.
«تو خواهرت رو کشتی. وانمود کردی داری به من کمک میکنی قاتلش رو پیدا کنم. و تو —» سرش را با ناباوری تکان داد.
ریا از او جدا شد، ناامید. «حالا دیگه مهم نیست، اون داره میاد منو ببره.»
جی دیگر اهمیتی نمیداد و شماره پلیس را گرفت.
ریا فریاد زد «من ثابت میکنم!». کارت حافظه دوربین مخفی را بیرون کشید و آن را در لپتاپش گذاشت.
نفسش بند آمد.
فیلم، با زمان 2:06 بامداد، او را نشان میداد.
از خواب بیدار شد.
آرام به سمت میز رفت.
یک کاغذ بیرون کشید.
نامه را نوشت.
آن را در پاکت گذاشت.
به تخت برگشت.
او خودش را تماشا کرد که به خودش خیانت میکند.
روح را در دستان خودش دید.
خودش بود.
«نه،» با ناله گفت. «نه ،من تسخیر شدم. اون توی وجودمه —»
اتاق دور سرش چرخید. صدای جی مثل غرشی دور بود.
حس نکرد پلیس وارد شد. حس نکرد دستبند به مچهایش خورد.
وقتی او را بردند، هنوز به صفحه خیره بود.
تنها چیزی که میتوانست فکر کند این بود:
من تسخیر شدم. روح سارا منو گرفته. و قراره کاری که شروع کردم رو تموم کنه.
شش ماه بعد
جی روبهروی زنی مسنتر نشست، چهرهاش پر از خطوط غم.
خانم ساهای. مادر سارا و ریا.
اشک از گونههایش سرازیر بود وقتی صحبت میکرد.
«سارا… همهچیز خوب بود،» با صدایی لرزان گفت. «بچه طلایی ما. و ریا… اون شورشی ما بود، شاید شکسته.»
جی بغضش را قورت داد.
«ما مدام به ریا میگفتیم مثل سارا باشه. فکر میکردیم این بهترش میکنه. اما این عصبانیش میکرد، گاهی این خشم رو سر سارا خالی میکرد.»
«سارا رو به مدرسه شبانهروزی فرستادیم تا در امان باشه، اون موقع بود که ریا شروع به تغییر کرد.»
دستهایش میلرزید.
«نشونههایی بود،» زیر لب گفت. «ریا لباسهای سارا رو میپوشید. مثل سارا مینوشت. مثل اون حرف میزد. فکر کردیم سارا رو میپرسته. اما بعد خشمها شروع شد، روزهایی که دوباره خودش میشد. ریا. غیرقابلکنترل. اون موقع بود که فرستادیمش به تیمارستان.»
صدایش شکست.
«هفت ماه پیش… فرار کرد. حتی به سارا زنگ زدیم که هشدار بدیم. اما شاید… شاید اون روز اصلاً با سارا حرف نزدیم.»
جی چشمانش را بست، حقیقت سنگینتر از آن بود که تحمل کند.
«سارا رفته،» خانم ساهای با صدایی توخالی گفت. «ریا هم همینطور. فقط روحشون مونده.»
جی همان روز به بیمارستان روانی رفت.
ریا روی صندلی فلزی نشسته بود، دستهایش مرتب روی پایش، زیر لب زمزمه میکرد.
انبوهی از نامهها دورش بود. همان پیام، بارها و بارها. با دستهای لرزان خودش نوشته شده بود.
وقتی جی وارد شد، سرش را بلند نکرد.
جی نزدیکتر شد، قلبش تند میزد.
ریا آن موقع به او نگاه کرد ،چشمانش با درخششی غیرطبیعی میدرخشید ،و با شیرینی لبخند زد.
«دارم تمومش میکنم،» گفت. «بعد سارا منو میبخشه.»
جی کنارش زانو زد، صدایش شکست.
«سارا رفته.»
ریا سرش را کج کرد، انگار جی دیوانه است.
«احمق نباش،» با خندهای کوچک گفت. «من سارام.»
جایی در اعماق وجودش، ریا ،ریا واقعی ، رفته بود و او کاملاً به روحی تبدیل شده بود که خودش کشته بود.
داستان نهم سپتامبر
آینه باید تمیز میشد. لکهی کوچکی روی آن، حس وسواسش را بیدار کرد. داشت خودش را آماده میکرد، چون امروز پرنای، عشقش، برمیگشت. برای این روز ویژه، یک لباس مشکی توری زیبا خریده بود. گلها و شمعهای خوشبو در اتاق، فضا را رمانتیک کرده بودند.
یک ماه بود که پرنای برای کارش به سفر رفته بود. او معمولاً احساساتش را نشان نمیداد، اما بعد از آن تصادف وحشتناک، فهمید چقدر پرنای برایش مهم است، بیشتر از چیزی که تا حالا گفته بود. ترس از دست دادن او مثل سایهای همیشه همراهش بود.
آن شب هنوز در ذهنش زنده بود. پرنای خسته بود، پس او، با اینکه از رانندگی متنفر بود، پشت فرمان نشست. جاده تاریک بود ، ترمزها از کار افتاد، ماشین از کنترل خارج شد و آنها به درخت برخورد کردند. تصادف اجتنابناپذیر خوشبختانه، جراحتهایشان جزئی بود، اما آن لحظهی وحشتناک روحش را بههم ریخت. از آن روز، او بیصدا و عمیقتر به پرنای وابسته شده بود.
امروز میخواست روز خاصی باشد. کارش را کنار گذاشت تا پرنای را غرق محبت کند و همهچیز را عالی کند. حتی دعوای کوچکشان قبل از سفر ،سر جورابهای پرنای را فراموش کرده بود. دیگر به چیزهای پیشپاافتاده اهمیت نمیداد.
ناگهان، صدای همهمهای از بیرون آمد. زنگ را برای لاتا، خدمتکار خانه، زد.
پرسید «این سر و صدا چیه، لاتا؟»
لاتا با مهربانی گفت «خدمتکارها هستند. بهشون میگم آرومتر باشن. شما استراحت کنید، شما داروهاتون رو بخورید،».
«نه، حالا نمیتونم استراحت کنم.»
نگران نباشید، من همهچیز رو درست میکنم. یه چیزی بخورید، غذا و داروهاتون رو میارم،»
او آه کشید و دراز کشید، اما سر و صدا اعصابش را بههم میریخت. چرا اینقدر بلند حرف میزدند؟ کنجکاو شد و از اتاق بیرون رفت.
و پرنای را دید.
قلبش از شادی پر کشید، اما پرنای به سمت او نیامد. داشت با لاتا حرف میزد. لبخندش محو شد. چرا مستقیم پیش او نیامد؟ شاید موضوع مهمی بود، شاید سورپرایزی داشت. پنهان شد و گوش داد.
پرنای پرسید: «اون چی کار میکنه؟»
لاتا گفت: «توی اتاقشه. میخوای ببینیش؟»
«نه. مطمئنی داروهاشو میخوره؟»
دارو؟ همانهایی که او را خوابآلود میکردند؟ دلش ریخت. آیا پرنای داشت… او را مسموم میکرد؟ پاهایش سست شد.
لاتا گفت: «زیر سینک پیداشون کردم. فکر کنم داره دور میریزه.»
قلبش تند زد. آیا آنها نقشهای داشتند؟ نه، پرنای این کار را نمیکرد… یا میکرد؟
جلو رفت. «دارید درباره چی حرف میزنید؟»
پرنای آرام گفت: «چرا استراحت نمیکنی؟»
او تند شد: «چه نقشهای دارید؟»
«باید به من اعتماد کنی. چرا داروهاتو نمیخوری؟»
او آرام گفت: «اونا منو خوابآلود میکنن.» نزدیکتر شد و دستهایش را دور گردن پرنای انداخت. «دلم برات تنگ شده بود.»
اما پرنای بهآرامی عقب رفت. «داروهاتو خوردی؟»
این سؤال او را بههم ریخت. چرا اینقدر برای پرنای مهم بود؟ آیا دیگر دوستش نداشت؟ در همان لحظه، نیشا وارد شد. خشمش شعله کشید.
«این اینجا چی کار میکنه؟» صدایش پر از خشم بود. پرنای جا خورد.
پرنای فریاد زد: «نیشا، به دکتر کومار زنگ بزن! پرستار، دو میلیگرم لورازپام، سریع!»
نیشا به تلفن گفت: «دکتر کومار، بیمار اتاق 909 دچار حمله شده.»
لاتا با سرنگ آمد. قبل از اینکه او بتواند کاری کند، آمپول تزریق شد. همهچیز تار شد، مثل شیشهای که میشکند.
ناگهان خودش را در لابی بیمارستان دید.
«چطور اومدم اینجا؟» گیج و مبهوت زمزمه کرد.
پرنای او را آرام روی کاناپه گذاشت و به لاتا گفت: «دیگه نذار این اتفاق بیفته.»
لاتا جواب داد: «البته، دکتر پرنای.»
با تکان شدیدی بیدار شد. پرنای کنار تختش بود، با دو مرد و لاتا.
یکی از مردها از روی پرونده خواند: «دو سال پیش با تشخیص اختلال دوقطبی و اسکیزوفرنی بستری شده. چند حمله روانپریشی داشته. دارو و درمان ادامه داره، ولی پیشرفت کمی داشته.»
دیگری پرسید: «علتش چیه؟»
پرنای گفت: «ژنتیک، استرس، تروما. شوهرش توی تصادف رانندگی مرد. افسرده شد و احتمالاً دنیای خیالی ساخته تا بتونه تحمل کنه.»
او خودش را جمع کرد و گوشهایش را گرفت. صداها در سرش میپیچید. «چی داره میشه؟ این آدما کیان؟» صدایش گرفته بود.
بعد پرنای را دید و لبخند زد. همهچیز گم شد. او آمده بود تا او را به خانه ببرد.
پرنای آرام پرسید: «میدونی کجایی؟»
«توی اتاق خوابمم. این لباس رو برای تو پوشیدم. خوشت اومد؟»
«تو بیمارستانی. این روپوش بیمارستانه.»
«نه! خودمو توی آینه دیدم.» صدایش شکست. «میخوای بگی دیوونهم؟» اشاره کرد. «اونا دارن منو دیوونه میکنن. این به خاطر نیشاست؟ تو اینو برنامهریزی کردی؟»
پرنای گفت: «آینهای نیست. اون فقط یه دیوار خالیه.»
او زمزمه کرد: «من دیوونه نیستم… دیوونه نیستم…»
پرنای به بقیه گفت: «اون یه دنیای کامل توی ذهنش ساخته. دنیای واقعی براش قابل تحمل نیست. هر چی بگیم، فقط پارانویاشو بدتر میکنه. حتی اگه حقیقت رو بگم، باز به توهمش برمیگرده.»
پرنای گفت: «پرستار، آمپول.»
لاتا نزدیک شد. او عقب رفت، ترس وجودش را پر کرد. آمپول نمیخواست. نمیخواست بمیرد.
ناگهان با نفسنفس بیدار شد، خیس عرق. قلبش تند میزد. توی اتاق کارش بود.
فقط یک خواب بود.
روی صندلی راحتی بود، کتابی کنارش افتاده بود. ساعت پنج عصر بود. «وای، پرنای داره میرسه!»
با عجله بیرون رفت، درست وقتی پرنای وارد شد.
صورتش روشن شد. به سمتش دوید و محکم بغلش کرد، عطرش را نفس کشید. پرنای لبخند زد و چیزی گفت که او نشنید، ولی مهم نبود. او اینجا بود.
گفت: «برات چای درست میکنم.» به سمت در رفت، اما مکث کرد و تابلوی کوچکی روی دیوار را صاف کرد، هدیهای از پرنای، با عدد شانسش، تولدش، نهم سپتامبر.
لبخند زد. همهچیز خوب بود.
گردآوری:بخش سرگرمی ستاره آبی